هجده سال

وقتی 18سال از آخرین پستت در وبلاگی قدیمی می گذرد ، بازنوشتن به امری عجیب تبدیل می شود . هجده سال یعنی یک جوان نوپا ، یک عمر ، هجده سال یعنی بارها تبدیل شدن ، تبدیل شدن و عوض شدن . آن کسی که پست قبلی را نوشت ، مرده است . ساله است مرده است . و امروز کسی می نویسد که از خاک آن مرده پاگرفته است . زندگی چیز عجیبی است . آنقدر عجیب که وقتی از 22 سالگی به 40 سالگیت نگاه می کنی ، خیلی دور و بعید است . خیلی پیر است . اما وقتی از 40 سالگی به 22سالگیت نگاه می کنی ، انگار همین دیروز است . نزدیک است . انگار اصلا همین جا است . همین امروز است .

حالا از چهل سالگی به بیست و دو سالگیم نگاه می کنم. به روزهای شوق جوانی . به روزهای بیخیالی ، سرگشتگی ، بی منظوری و بی هدفی . اشتباهاتم را می بینم . تلاشهایم را ، خستگی ها ، دلبستگی ها و دلشکستگی ها را هم می بینم . جوانی که می دوید تا چیزی برای خودش بسازد. چیزی برای خودش داشته باشد و اثری از خودش روی این روزگار بگذارد . شد یا نشد؟ نمی دانم . آن جوان بیست و دو ساله هنوز بعد از هجده سال دنبال هدفش می دود .

چند ساله اینجا نیومدم ؟؟؟ چه گرد و خاکی... چه تار عنکبوتهایی... پسورد هم یادم رفته بود...فکر می کنم اومدم تو یه شهر دیگه و دارم زندگی می کنم.... چقدر من اینجا غریبم....

سلام ....